برای سال های قبلِ خودم دلتنگم، برای صبحِ زودی که توی حیاطِ مدرسه کنار هم آماده ایم برای اردوی یک روزه، برای لحظه های آخری که توی دلمان غنج میرفت از اینکه زنگِ بعدیمان ورزش بود؛ برای صبحِ خواب آلود و بی حواسی که بدون صبحانه راهیِ مدرسه میشدیم و زنگِ تفریح، لقمه ای توی کیفمان پیدا میشد؛ برای ساعتی که ریاضی داشتیم و خبری از معلم نبود؛ چقدر دلتنگم این روز ها بیشتر از همیشه برای بازی توی کوچه و لباسِ خاک گرفته و خستگیِ شیرینِ بعد بازی؛ برای بیست و نهِ
آقا جمع کن بریم، ما رو چه به اینجا؟ اینجا که آدمهاش از کاه، کوه میسازن و از کوه، کاه. اینجا که دم زدن از اقتصاد و ت و تورم، صرف ادعای روشنفکری و مهم نیست که هیچکس هیچ حرکتی نمیکنه، مردم همه لب و دهان شدن، اینجا هیچ بالقوهای بالفعل نمیشه ، همه فقط حرف میزنن، اونهم نه جایی که باید، دقیقا همون جایی که نباید! اینجا آدما به آخر و عاقبت هیچ چیز فکر نمیکنن، اینجا عدهای بخاطر منفعتشون محبت میکنن و عدهای بخاطر محبتشون، آسیب میبینن.
درباره این سایت